خدا گفت:او را خودت بساز!(2)


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مجله ما و آدرس siniuor6128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 91
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 4
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 4
:: بازدید ماه : 11
:: بازدید سال : 41
:: بازدید کلی : 2020

RSS

Powered By
loxblog.Com

مطالب گوناگون

خدا گفت:او را خودت بساز!(2)
ساعت 21:17 | بازدید : 1028 | نوشته ‌شده به دست مهرانه | ( نظرات )
ناگهان خداوندِخدا مرا ندا داد که او را به دستم ده!چه فرمان شگفتی!من گریستم؛احساس کردم که نمی توانم،کار دشواری بود.در زیر فشار سنگین چنین محبّتی چه می کشیدم!خدا همهء محبّت هایش را – که از همهء کوهها سنگین تر است – بر دل نازک جوان من نهاده بود!

خم شدم.چه تلاشی می کردم که نلغزم؛که بتوانم.

در دستم «گِل» تو و در برابرم خداوند!

برداشتم؛سبک بودی و نرم؛گِلی به رنگ طلا.درونت را از صافی می دیدم.هسته ای سرخ رنگ در آن می تپید و دو دانهء گوهر،که با موی مرموزی به آن هسته پیوسته بود.برداشتم و ایستادم؛تو در مُشت هایم و خدا در برابرم.گرمای تن مرا داشتی.دوست داشتم سرم را آهسته خم کنم و آن را ببوسم،امّا خدا می نگریست.خواستم ناگهان آن چه را در مُشت داشتم،ببلعم؛نمی شد.خواستم آن را بر روی صورتم بگذارم و از غیظ فشار دهم،آن چنان که کاسهء چشمانم از تو پر شود.امّا از خدا خجالت می کشیدم.

دست هایم را با ادب،آهسته و لرزان پیش آوردم.تو سخت می تپیدی؛چنان که نزدیک بود از دستم بیفتی؛و من چه دلهره ای داشتم!چه حالی داشتم!و خدا می نگریست.چنان مرا نگاه می کرد و به نگاهش می نواخت که من اطمینان یافته بودم که تو را زیبا خواهد آفرید.چنان لبخندش مهربان و پر از رحمت بود،که یقین کرده بودم که تو را مهربان خواهد آفرید.چنان در سکوتش نوازش و ستایش از خود می خواندم که دانسته بودم که تو را بس دانک خواهد آفرید.

به هر دو دستهایم «گِل» تو را گرفته بودم و پیش می بردم؛تا انگشتانم ردای نورانی و بزرگ خدا را،که به رنگ ملکوت بود،لمس می کرد.دست هایم را هم چنان نگاه داشتم و سر به زیر و چشم هایم فرو افتاده به زمین و چهره ام از شرم و شوق و شکر تافته.

لحظه ای گذشت و لحظاتی...و خدا هیچ نگفت.به دست های بزرگ و تئانایش،دست های مقدّس و نوازشگر و خوبش خیره شدم؛همچنان فروهشته بود.در او نمی نگریستم،امّا همچنان حس می کردم که مرا می نگرد.

حس کردم که لب هایش بیش تر به لبخند باز شده است؛آن چنان که سراسر درونم پر از نور و یقین شده بود.لحظه ای گذشت و لحظاتی...سکوت شگفتی بود.فرشتگان همه دست از کار کشیده بودند و گرد ما حلقه بسته بودند.

داستان شگفتی بود؛کار آفرینش لحظه هائی متوقّف شده بود.هستی از جنبش باز ایستاد.همهء کرّوبیان عالم بالا،گردن می کشیدند.

ناگهان خدا با لحنی که از محبّت لبریز بود و پیدا بود که دلش بر من سوخته است،گفت:

پسرجان،پسرجان!او را خودت بساز!

و من به قدری اشک ریختم،که تو در دست های من خیس شدی.

... پایان ...

 




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: